پایگاه اطلاع رسانی سردار سرلشگر پاسدار شهید حبیب لک زائی
پایگاه اطلاع رسانی سردار سرلشگر پاسدار شهید حبیب لک زائی

پایگاه اطلاع رسانی سردار سرلشگر پاسدار شهید حبیب لک زائی

به یاد پدر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اینجا سرزمین واژه های وارونه است؛جایی که گنج،جنگ می شود،درمان،نامرد می شود،قهقهه،هق هق می شوداما درد همان درد است.

صحبت از شهدا،صحبت از عشق و عاشقی است که قلم در ترسیمش در هم می شکند.شهدا از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب فأدخلی فی عبادی فأدخلی جنّتی پروردگارند.

ما در قبال خون پاک شهیدان دو وظیفه مهم و سنگین برعهده داریم:1-زنده نگه داشتن یاد و خاطره آن رادمردان که وظیفه ای بس وجدانی،اخلاقی، عاطفی، اسلامی، ملّی و انسانی است.2-احترام به شهدا و تقویت روحیه شهادت طلبی در وجود خویش و در جامعه و انتقال این روحیه به نسل جوان.

یکی از میانبرترین راه ها در عرصه پاکی و تهذیب نفس،تحصیل روحیه شهادت طلبی است به گونه ای که انسان خود را سرباز عاشق و فدایی امام زمان بداند و آماده هر گونه جان فشانی در رکاب امام خویش باشد.روحیه شهادت طلبی کیمیاست،کیمیایی که از هزاران درد بی درمان روحی و اخلاقی به یکباره نجاتمان می دهد؛چنین روحیه ای قطره ناچیز وجود ما را به مقام معیّت و همراهی با امام زمانمان می رساند.

سردار شهید حاج حبیب لک زائی در تمامی عرصه های دینی،فرهنگی،مذهبی فعالیت می کرد و جان خویش را برای اقامه فرهنگ ناب محمّدی تا آخرین نفس به عرصه ظهور گذاشت.روحش شاد،یادش گرامی باد.

جهت شادی روح پر فتوح سردار سرتیپ پاسدار؛جانباز هشت سال دفاع مقدس ، یکی از بازوان و پایه های فرهنگی کشور الفاتحه اخلاص مع الصلوات

اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم و فرجنا بظهورهم 

جملات سردار لک زائی در 117 روز قبل از شهادت

جانبازان جهاد اصغر و جهاد اکبر را در 8 سال دفاع مقدس انجام دادند

جانبازان شهیدان زنده‌ای هستند که با اطاعت از خداوند متعال و ولایت‌فقیه، در راه اسلام از مال و جانشان گذشتند

جانبازان کسانی هستند که با نفس خود مبارزه کردند و از همه چیز خود در راه مبارزه حق علیه باطل گذشتند

جانبازان به معنای واقعی برای تمام اقشار جامعه ما الگو و اسوه هستند چرا که در مسیر الهی قدم برداشته و به آنچه خدا راضی بوده، عمل کردند.

روحش شاد و یاد و نام و خاطره ایشان برای تاریخ همیشه سرافراز ایران گرامی باد.

دست نوشته فرزند شهید

باباجون سلام.باز فرصتی یافتم تا با تو درد دل کنم،خیلی دلم برایت تنگ شده...یاد سلام کردن های صبح و شبت،یاد لبخندهای ملیحت،یاد کار و کوشش فراوانت،یاد صدای گرم و آرامش بخشت.یاد حضورت در خانه،یاد مشاوره های فراوانت و یادمظلومیتت. آرام می آمدی،آرام مینشستی،آرام می خوردی،آرام می خوابیدی و آرام بلند می شدی.هنوز فکر می کنم مأموریت رفتی و می آیی،و بارها با صدای ماشین فکر کردمتویی و زود در را برایت باز کردم. روز دومت در ادیمی به حاج مصطفی گفتم با ماشین شما کی میاد زاهدان جا دارین منم با شما بیام؟گفت:آره منم و مامان و خانمت و بابا؛دلم برای داداشم سوخت؛خب سخته منم هنوز باورم نشده که رفتی و دیگه نمیای. خودت گفتی عروسیم روز عید غدیرباشه! همکارانم از عقد من باخبر بودن و شیرینی میخواستن اما آماده که می شدم تا برم و بخرم می گفتی نه!هنوز زوده! شب رفتنت به مأموریت بهت گفتم کیا رو دعوت کنیم،گفتی شما کیا رو می خوای دعوت کنی؟گفتم از ادارمون سی نفر.گفتی نه،گفتم چرا؟گفتی ما باید اونایی رو دعوت کنیم که تو مرگ و زنده شون دعوتمون کرده باشن.کمی فکر کردم و گفتم جدیداً که ما کسی رو از دست ندادیم که بخوایم دعوتشون کنیم و نیان!اون موقع نگام کردی و چیزی نگفتی! یک ساعت مونده بود که بری گفتی جعفر سی دی موسیقی عید غدیر که مال مراسمت هست رو بیا بگیر دستت باشه،گفتم دست خودتون باشه دست من شاید گم بشه،گفتی اگه گم شد که دست یکی دیگه از بچه ها هست ازش می گیریم و من گفتم باشه پس میزارم روی میز کامپیوتر. من از روز شنبه بدنم درد می کرد روز یکشنبه به مسئول واحدمون گفتم می خوام برم مرخصی،گفت: چرا؟گفتم بدنم درد می کنه؟(نفهمیدم چرا اینو بهش گفتم)گفت:باشه دوشنبه رو حالا برو تا بعد؛دوشنبه رو تو خونه که استراحت کردم دیدم حالم بهتر شده پس سه شنبه رو رفتم اداره،باز بدنم شروع به درد گرفتن کرد ساعتای ده خانمم باهام تماس گرفت حرفاشو که زد دید که بی حالم،گفت چی شده حالت خوب نیست؟گفتم نه بدنم درد می کنه؟گفت:حتما دیشب خوب نخوابیدی؟گفتم:نه خوب خوابیدم.گفت:پس چه کارته؟گفتم نمی دونم فقط می دونم که بدنم درد میکنه(اون موقع نمی دونستم که به خاطر فراق شما و جدایی روح من و شما بدنم درد میکنه) مامان خیلی سعی میکنه جای خالی تو رو برام پر کنه اما نمی تونه،و من برای اینکه او را نرنجونم خود را راضی و خوشنود نشون می دهم. مامان هر روز پنهان از نگاه من،وقتی سجاده اش رو پهن میکنه چنو لحظه روبروی عکس تو می ایسته وبا چشمانی خیس به تو خیره میشه با تو راز و نیاز میکنه،اگه از کسی ناراحت باشه گلایه و شکایت میکنه میگه می دونم مثل همیشه حرفامو گوش میدی،یک بار خودم شاهد بودم یواشکی گوش می دادم آنم ساعات پایانی شب بود.(منظورم وقتیه که خونه خلوته و وقت نماز شبه) ،دلم برای مامان می سوزه می دونم با همون گریه های شبانه خودش رو آروم میکنه چون او از دوری تو رنج می بره اما سعی می کنه بیشتروقتا بر زبان نیاره که مبادا من دلتنگ بشم... هنوز لباسهای نظامی و شخصی تو روی جالباسی ست. در بیرون از منزل عدم حضورت بیشتر احساس میشه چرا که هرکسی با تماس و یا حضوری،شهادتت را تسلیت میگه،اصلا نگاه های مردم تغییر کرده! از طرفی رشادت های تو را می بینم و می خوانم به خود می بالم، که چنین پدری داشتم،البته گاهی دل تنگ می شوم که چرا زودتر نشناختمت!صبح رفتن هایت با خودت بود و بازگشتن هاین با خدا؛گاهی بعد ظهر،بیشتر وقتها ساعات پایانی شب و گاهی اصلا وقت نمی کردی شب به خونه بیای و در همون محل کار استراحت می کردی. روز تشییع پیکر پاکت در زاهدان و زابل بیشتر دوست دارانت بودند اما همه نه؛با خدا باش پادشاهی کن یعنی این. چه زیباست باباجون روز شهادتت روز شهادت جوادالائمه و دقیقا سومین یادواره شهدای وحدت استان بود؛ روز هفتمت روز عرفه و چهلم تو مصادف با روز بسیج و عاشورا گشته است. خوش به حالت،این سعادتی ست که نصیب هر کسی نمی شود. تو که عاشق بسیج و ادامه دهنده راه شهدا بودی تقدیر بر آن بود که روز چهلمت اینچنین روزی باشد. بارها بهت می گفتیم از این همه کار خسته نمیشی می گفتی من خودم رو وقف اسلام کردم. آفرین بر تو؛تو خستگی رو خسته کرده بودی. هر وقت احساس دلتنگی می کنم عکست را می نگرم و به آن زل می زنم،آرامش پیدا می کنم.و این قول آخر من؛ از ادامه دادن راهت دست بر نمی دارم. روحت شاد و یادت گرامی باد.

فرزند کوچکت جعفر

دلنوشته فرزند شهید


باباجون سلام.باز فرصتی یافتم تا با تو درد دل کنم،خیلی دلم برایت تنگ شده...یاد سلام کردن های صبح و شبت،یاد لبخندهای ملیحت،یاد کار و کوشش فراوانت،یاد صدای گرم و آرامش بخشت.یاد حضورت در خانه،یاد مشاوره های فراوانت و یادمظلومیتت. آرام می آمدی،آرام مینشستی،آرام می خوردی،آرام می خوابیدی و آرام بلند می شدی.هنوز فکر می کنم مأموریت رفتی و می آیی،و بارها با صدای ماشین فکر کردمتویی و زود در را برایت باز کردم. روز دومت در ادیمی به حاج مصطفی گفتم با ماشین شما کی میاد زاهدان جا دارین منم با شما بیام؟گفت:آره منم و مامان و خانمت و بابا؛دلم برای داداشم سوخت؛خب سخته منم هنوز باورم نشده که رفتی و دیگه نمیای. خودت گفتی عروسیم روز عید غدیرباشه! همکارانم از عقد من باخبر بودن و شیرینی میخواستن اما آماده که می شدم تا برم و بخرم می گفتی نه!هنوز زوده! شب رفتنت به مأموریت بهت گفتم کیا رو دعوت کنیم،گفتی شما کیا رو می خوای دعوت کنی؟گفتم از ادارمون سی نفر.گفتی نه،گفتم چرا؟گفتی ما باید اونایی رو دعوت کنیم که تو مرگ و زنده شون دعوتمون کرده باشن.کمی فکر کردم و گفتم جدیداً که ما کسی رو از دست ندادیم که بخوایم دعوتشون کنیم و نیان!اون موقع نگام کردی و چیزی نگفتی! یک ساعت مونده بود که بری گفتی جعفر سیدی موسیقی عید غدیر که مال مراسمت هست رو بیا بگیر دستت باشه،گفتم دست خودتون باشه دست من شاید گم بشه،گفتی اگه گم شد که دست یکی دیگه از بچه ها هست ازش می گیریم و من گفتم باشه پس میزارم روی میز کامپیوتر. من از روز شنبه بدنم درد می کرد روز یکشنبه به مسئول واحدمون گفتم می خوام برم مرخصی،گفت: چرا؟گفتم بدنم درد می کنه؟(نفهمیدم چرا اینو بهش گفتم)گفت:باشه دوشنبه رو حالا برو تا بعد؛دوشنبه رو تو خونه که استراحت کردم دیدم حالم بهتر شده پس سه شنبه رو رفتم اداره،باز بدنم شروع به درد گرفتن کرد ساعتای ده خانمم باهام تماس گرفت حرفاو که زد دید که بی حالم،گفت چی شده حالت خوب نیست:گفتم نه بدنم درد می کنه؟گفت:حتما دیشب خوب نخوابیدی؟گفتم:نه خوب خوابیدم.گفت:پس چه کارته؟گفتم نمی دونم فقط می دونم که بدنم درد میکنه(اون موقع نمی دونستم که به خاطر فراق تو و جدایی روح من و تو بدنم درد میکنه) مامان خیلی سعی میکنه جای خالی تو رو برام پر کنه اما نمی تونه،و من برای اینکه او را نرنجونم خود را راضی و خوشنود نشون می دهم. مامان هر روز پنهان از نگاه من،وقتی سجاده اش رو پهن میکنه چنو لحظه روبروی عکس تو می ایسته وبا چشمانی خیس به تو خیره میشه با تو راز و نیاز میکنه،اگه از کسی ناراحت باشه گلایه و شکایت میکنه میگه می دونم مثل همیشه حرفامو گوش میدی،یک بار خودم شاهد بودم یواشکی گوش می دادم آنم ساعات پایانی شب بود.(منظورم وقتیه که خونه خلوته و وقت نماز شبه) ،دلم برای مامان می سوزه می دونم با همون گریه های شبانه خودش رو آروم میکنه چون او از دوری تو رنج می بره اما سعی می کنه بیشتروقتا بر زبان نیاره که مبادا من دلتنگ بشم... هنوز لباسهای نظامی و شخصی تو روی جالباسی ست. در بیرون از منزل عدم حضورت بیشتر احساس میشه چرا که هرکسی با تماس و یا حضوری،شهادتت را تسلیت میگه،اصلا نگاه های مردم تغییر کرده! از طرفی رشادت های تو را می بینم و می خوانم به خود می بالم، که چنین پدری داشتم،البته گاهی دل تنگ می شوم که چرا زودتر نشناختمت!صبح رفتن هایت با خودت بود و بازگشتن هاین با خدا؛گاهی بعد ظهر،بیشتر وقتها ساعات پایانی شب و گاهی اصلا وقت نمی کردی شب به خونه بیای و در همون محل کار استراحت می کردی. روز تشییع پیکر پاکت در زاهدان و زابل بیشتر دوست دارانت بودند اما همه نه؛با خدا باش پادشاهی کن یعنی این. چه زیباست باباجون روز شهادتت روز شهادت جوادالائمه و دقیقا سومین یادواره شهدای وحدت استان بود؛ روز هفتمت روز عرفه و چهلم تو مصادف با روز بسیج و عاشورا گشته است. خوش به حالت،این سعادتی ست که نصیب هر کسی نمی شود. تو که عاشق بسیج و ادامه دهنده راه شهدا بودی تقدیر بر آن بود که روز چهلمت اینچنین روزی باشد. بارها بهت می گفتیم از این همه کار خسته نمیشی می گفتی من خودم رو وقف اسلام کردم. آفرین بر تو؛تو خستگی رو خسته کرده بودی. هر وقت احساس دلتنگی می کنم عکست را می نگرم و به آن زل می زنم،آرامش پیدا می کنم.و این قول آخر من؛ از ادامه دادن راهت دست بر نمی دارم. روحت شاد و یادت گرامی باد.

دیدار سردار لک زائی با آیت الله نوری همدانی

دیدار سردار شهید لک زائی با آیت الله نوری همدانی در سال 84 به صورت اتفاقی در مکه  صورت گرفت.

من که در این سفر ایشون رو همراهی می کردم در جریان این دیدار قرار گرفتم.

پدرم(سردار شهید لک زائی) به حضرت آقای نوری همدانی گفته بودند که نصیحتی به ما بفرمایید که در این دنیا موجبات خیر ما رو فراهم کند؟

ایشان نیز به پدرم گفته بودند که در انجام امورات زندگیتون با علمای ربانی مشورت کنید و از آنها کمک بگیرید.

سلام بابا(خدا قوت،سرتان سلامت)

سلام بابا !

چه جمله آرامش بخشی!

بیش از ده سال است که از گفتن چنین کلمه ای محروم شده ام.

اما گاهی اوقات که دل تنگ پدر می شوم؛ به برادرم حاج مصطفی می اندیشم می بینم که تمام خصوصیاتی که در وجود شهید بود از جمله متانت،بزرگواری،ایمان،تقوا،صبرو... در وجود ایشان هم وجود دارد.  

مشکلی نیست،ایشان که قیم ماست،برادر بزرگم حاج مصطفی را می گویم که خداوند او را حفظ بفرماید و در همه امورات مؤفق و سربلند بدارد مثل کوه مواظبمون هست؛

مراتب تشکر خود را از ایشان مبذول می دارم.

اما این کجا و آن کجا! منظورم این است که حضور پدرم چیز دیگری بود.

امروز بازدیدی از بنیاد مهدویت و ستاد امربه معروف و نهی از منکر زاهدان داشتم.

به یاد خاطراتی که در معیّت پدرم به آنجا می رفتیم.

به یاد خاطراتی که همراه ایشان به مسافرت می رفتم من جمله سفرهای زیارتی مکه،کربلاو...

دقایقی رو در آنجا به سر بردم و ضمن اینکه دل سیر گریه کردم از زمانة نامرد پیش پدرم گلایه کردم.

شاید همه بگویند چه زود گذشت اما من نظری متفاوت؛ با دیدگاهی متفاوت دارم.

من در جایگاه فرزند کوچک سردار شهید حاج حبیب لک زائی و کسی که بیست و سه سال از عمرم رو شبانه روز به جز مأموریت هایی که ایشون می رفتند در معیت ایشون بودم وگذروندم خوشحالم و شادمان؛ از اینکه در طول مدت عمرم از وجود نعمت پدر و محبت های فراوان او بی نیاز بودم و از زبان مادرم حاجیه خانم فرخنده ریحانی همسر سردار رشید اسلام شهید حاج حبیب لک زائی بیان می کنم که عدم حضور جسمانی مردی والامقام،پدری مهربان و دلسوز،هم برای ما و هم برای ملت ما سخت گذشت.

از زحمات پدرم شهید حاج حبیب لک زائی که درود و رحمت خداوند بر او باد بخاطر اینکه او هم مثل کوه پشت ما بود تقدیر و تشکر می کنم.

از زحمات سی ساله مادرم که در شهر غربت در کنار سردار شهید(جانباز هفتاد و هفت و نیم درصد و شیمیایی) شبانه روز در کنار پدرم بودند و مراقبت و پرستاری می کردند نیز تقدیر و تشکر می کنم.

برادرم حاج مصطفی می گفت:تنها دوستان دوران کودکی هستند که رفاقتشان تا ابد باقی می ماند چرا که دوستی صادقانه دارند؛اما دوستانی که ما آدمها در دوران بزرگسالی داریم به خاطر منافع شخصی افراد است.

از بی معرفتی مردمانی بگویم که هنوز که هنوز است به صاحب اصلی عزا تسلیت نگفته اند.

(صاحب اصلی عزا مادرم بود)

به همه عزیزانی که پیام تسلیت خویش را به خانواده سردار شهید ابلاغ نمودند در وهله اول تشکر خودم را اعلام می کنم ولی در وهله دوم دست مریزاد میگم که صاحب اصلی عزا رو تنها گذاشتند و بابت این موضوع هم گلایه وجود دارد.

متأسفانه زمانه جای ارزشها را تغییر داده است.

قسم می خورم که به عنوان نماینده پدرم از خاندانمون دفاع کنم و نزارم کسی شخصیت خانوادگی ما رو خدشه دار کند.

گفتگو با فرزند شهید

چه کسی همراه و همیار پدر شما بود؟

من فرزند کوچک سردار شهید  هستم که خداوند این توفیق رو به من داد که بیست و سه سال از عمرم رو در معیت ایشون باشم و بگذرونم،خداوند رو بخاطر این لطف و عنایت ویژه سپاسگزارم.من بیشتر جاها رو با پدرم بودم و از محضر ایشون کمال استفاده رو بردم،ضمن اینکه لازمه این نکته رو یادآور بشوم همانطوری که بیشتر اوقات بهترین مشاور هر فردی پدر و مادر اوست؛قطعا مادر و مخصوصا پدر من بزرگترین مشاوران من در طول مدت عمرم بودند و خواهند بود.

درسته که پدربزرگم حاج آقا اعتمادی نقش اولیه و واقعا عجیبی رو در راستای شخصیت ایشان ایفا نمودند و من هم قبول دارم که پدربزرگم نون پاک و حلالی به فرزندانشان دادند و آنها به خاطر آن نون پاک و حلال به اینجا رسیدند که فرزندانی چون پدرمن(سردار شهید حاج حبیب لک زائی)،نجف،شریف،رضا و مهدی را به اینجا برسانند و پدر من هم به همین صورت با دادن نون پاک و حلال به خانواده و فرزندانشان و تربیت بسیار خوبی که به ما دادند و میراث گران بها و بزرگی همچون ادب را به ما دادند توانستند فرزندانی همچون مصطفی، خواهرم و من و... رو بااین ویژگی های برتر اخلاقی که هم شما و هم دیگران می دانند به اینجا رساندند اما یک نفر هست که همیشه در معیت پدرم بودند و ایشان را با راهنمایی های مؤثرشون به اینجا رساندند که البته در بیشتر اوقات حق ایشون ضایع شده و کسی ایشون رو آنگونه که می باید نشناخت کسی نبود جز همسر مهربان و دلسوز (سرکار حاجیه خانم ریحانی)که بی شک نقش مهم و سازنده ای رو در مؤفقیت های ایشون داشتند.

بابای خوبم

خداحافظ فرمانده! خداحافظ برادر خستگی ناپذیر و مرد روزهای سخت انقلاب.

تو به یقین خستگی را خسته کردی! تو رفتی و یاد تو و آن کلام دلنشینت مرهمیست بر داغ دلمان و سندیست برای ما که همواره برای ولایت باید سوخت تا ولایت تنها نماند