پایگاه اطلاع رسانی سردار سرلشگر پاسدار شهید حبیب لک زائی
پایگاه اطلاع رسانی سردار سرلشگر پاسدار شهید حبیب لک زائی

پایگاه اطلاع رسانی سردار سرلشگر پاسدار شهید حبیب لک زائی

دلنوشته فرزند شهید


باباجون سلام.باز فرصتی یافتم تا با تو درد دل کنم،خیلی دلم برایت تنگ شده...یاد سلام کردن های صبح و شبت،یاد لبخندهای ملیحت،یاد کار و کوشش فراوانت،یاد صدای گرم و آرامش بخشت.یاد حضورت در خانه،یاد مشاوره های فراوانت و یادمظلومیتت. آرام می آمدی،آرام مینشستی،آرام می خوردی،آرام می خوابیدی و آرام بلند می شدی.هنوز فکر می کنم مأموریت رفتی و می آیی،و بارها با صدای ماشین فکر کردمتویی و زود در را برایت باز کردم. روز دومت در ادیمی به حاج مصطفی گفتم با ماشین شما کی میاد زاهدان جا دارین منم با شما بیام؟گفت:آره منم و مامان و خانمت و بابا؛دلم برای داداشم سوخت؛خب سخته منم هنوز باورم نشده که رفتی و دیگه نمیای. خودت گفتی عروسیم روز عید غدیرباشه! همکارانم از عقد من باخبر بودن و شیرینی میخواستن اما آماده که می شدم تا برم و بخرم می گفتی نه!هنوز زوده! شب رفتنت به مأموریت بهت گفتم کیا رو دعوت کنیم،گفتی شما کیا رو می خوای دعوت کنی؟گفتم از ادارمون سی نفر.گفتی نه،گفتم چرا؟گفتی ما باید اونایی رو دعوت کنیم که تو مرگ و زنده شون دعوتمون کرده باشن.کمی فکر کردم و گفتم جدیداً که ما کسی رو از دست ندادیم که بخوایم دعوتشون کنیم و نیان!اون موقع نگام کردی و چیزی نگفتی! یک ساعت مونده بود که بری گفتی جعفر سیدی موسیقی عید غدیر که مال مراسمت هست رو بیا بگیر دستت باشه،گفتم دست خودتون باشه دست من شاید گم بشه،گفتی اگه گم شد که دست یکی دیگه از بچه ها هست ازش می گیریم و من گفتم باشه پس میزارم روی میز کامپیوتر. من از روز شنبه بدنم درد می کرد روز یکشنبه به مسئول واحدمون گفتم می خوام برم مرخصی،گفت: چرا؟گفتم بدنم درد می کنه؟(نفهمیدم چرا اینو بهش گفتم)گفت:باشه دوشنبه رو حالا برو تا بعد؛دوشنبه رو تو خونه که استراحت کردم دیدم حالم بهتر شده پس سه شنبه رو رفتم اداره،باز بدنم شروع به درد گرفتن کرد ساعتای ده خانمم باهام تماس گرفت حرفاو که زد دید که بی حالم،گفت چی شده حالت خوب نیست:گفتم نه بدنم درد می کنه؟گفت:حتما دیشب خوب نخوابیدی؟گفتم:نه خوب خوابیدم.گفت:پس چه کارته؟گفتم نمی دونم فقط می دونم که بدنم درد میکنه(اون موقع نمی دونستم که به خاطر فراق تو و جدایی روح من و تو بدنم درد میکنه) مامان خیلی سعی میکنه جای خالی تو رو برام پر کنه اما نمی تونه،و من برای اینکه او را نرنجونم خود را راضی و خوشنود نشون می دهم. مامان هر روز پنهان از نگاه من،وقتی سجاده اش رو پهن میکنه چنو لحظه روبروی عکس تو می ایسته وبا چشمانی خیس به تو خیره میشه با تو راز و نیاز میکنه،اگه از کسی ناراحت باشه گلایه و شکایت میکنه میگه می دونم مثل همیشه حرفامو گوش میدی،یک بار خودم شاهد بودم یواشکی گوش می دادم آنم ساعات پایانی شب بود.(منظورم وقتیه که خونه خلوته و وقت نماز شبه) ،دلم برای مامان می سوزه می دونم با همون گریه های شبانه خودش رو آروم میکنه چون او از دوری تو رنج می بره اما سعی می کنه بیشتروقتا بر زبان نیاره که مبادا من دلتنگ بشم... هنوز لباسهای نظامی و شخصی تو روی جالباسی ست. در بیرون از منزل عدم حضورت بیشتر احساس میشه چرا که هرکسی با تماس و یا حضوری،شهادتت را تسلیت میگه،اصلا نگاه های مردم تغییر کرده! از طرفی رشادت های تو را می بینم و می خوانم به خود می بالم، که چنین پدری داشتم،البته گاهی دل تنگ می شوم که چرا زودتر نشناختمت!صبح رفتن هایت با خودت بود و بازگشتن هاین با خدا؛گاهی بعد ظهر،بیشتر وقتها ساعات پایانی شب و گاهی اصلا وقت نمی کردی شب به خونه بیای و در همون محل کار استراحت می کردی. روز تشییع پیکر پاکت در زاهدان و زابل بیشتر دوست دارانت بودند اما همه نه؛با خدا باش پادشاهی کن یعنی این. چه زیباست باباجون روز شهادتت روز شهادت جوادالائمه و دقیقا سومین یادواره شهدای وحدت استان بود؛ روز هفتمت روز عرفه و چهلم تو مصادف با روز بسیج و عاشورا گشته است. خوش به حالت،این سعادتی ست که نصیب هر کسی نمی شود. تو که عاشق بسیج و ادامه دهنده راه شهدا بودی تقدیر بر آن بود که روز چهلمت اینچنین روزی باشد. بارها بهت می گفتیم از این همه کار خسته نمیشی می گفتی من خودم رو وقف اسلام کردم. آفرین بر تو؛تو خستگی رو خسته کرده بودی. هر وقت احساس دلتنگی می کنم عکست را می نگرم و به آن زل می زنم،آرامش پیدا می کنم.و این قول آخر من؛ از ادامه دادن راهت دست بر نمی دارم. روحت شاد و یادت گرامی باد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.